شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ ملکالشعرای بهار
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست ملکالشعرای بهار
ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیین محبت و وفا میدانیم
زین بیهنران سفله ای دل! مخروش
کآنها همه میروند و ما میمانیم ملکالشعرای بهار
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
دانهٔ جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند» ملکالشعرای بهار
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست...
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
کار ایران با خداست
کار پاس کشتی و کشتینشین با ناخداست
کار ایران با خداست...
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بیگناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست... ملکالشعرای بهار
برای دیدن همه اشعار به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب ...